عکس کیک اسفناج
سَـــــلویٰ
۱۲۱
۳.۰k

کیک اسفناج

۱۳ اردیبهشت ۰۳
سال47زمانیکه رشادت رئیس اداره آموزش و پرورش کامیاران بودندمن پس از۲سال خدمت در حومه سنندج، «حسن آباد»به هوای گرفتن 1800ریال خارج از مرکز، به بخش کامیاران منتقل و در یکی از روستاهای حوزهٔ مارنج و موچش مشغول بکار شدم در آن ایام کسی که در روستا معلم می شد، هم مُدیر بود، هم معلم و هم مستخدم و دهاتی ها غالباً او را مدیر ( مودوێر) می نامیدند
مدیر موظف بود دانش آموزان شش پایه تحصیلی از کلاس اول تا ششم را در یک کلاس مستقر و مطابق برنامه مخصوص تدریس نماید.
من علاوه بر کار موظف روزانه، به دایر کردن کلاسهای اکابر(زنانه و مردانه)هم اقدام کرده بودم. ابتدا گروه خانمها می آمدند و پس از خاتمهٔ کلاس آنها نوبت کلاس آقایان بود. در آنزمان در روستاها میکروفن و بلندگو نبود و اذان گفتن و اطلاع رسانیهای مهم غالباً توسط خادم مساجد و بر روی پشت بام مسجد صورت می گرفت مثلاً وقتی چوپانها گله را به آبادی بر می گرداندند بعضاً اتفاق می افتاد که شخصی بز، گوسفند، گاو یا الاغی را به اشتباه و قاطی دیگر احشام، به زاغه یا طویلهٔ منزل خود می بُرد در آنصورت به خادم مسجد خبرداده میشد که به اطلاع عموم برساند تا کسی که آن حیوان را اشتباهی به خانه اش برده، بیرون بفرستد تا به صاحبش برگردد و خادم مسجد به تناسب موضوع گم شده، جار میزد: «رەحمەت خوا له باوک ئەوکه سه،گای فڵانه کەسی کردگه سه ماڵه و، بیکاته دەره و خاوەنەکەی ماتڵه رحمت خدا بر پدر کسی که گاو فلان کس را به خانه اش برده است، بیرونش بکند صاحبش منتظراست»من بنا به تجربه قبلی تصمیم گرفته بودم که دعوت کسی را برای شام یا ناهار نپذیرم.دلیلش این بود که اولیای دانش آموزانی که تمکن مالی داشتند، بعضاً مدیر را بشام دعوت میکردند و فردای آن شب، وقتی فرزندشان به مدرسه می آمدباخوشحالی غرورآمیز به بچه های دیگر میگفت که دیشب آقای مدیر منزل ما بود و بچه ها ی کم بضاعت و بی بضاعت از این بابت که چرا آنها نتوانسته اند از مدیر پذیرایی کنند غصه می خوردند این بود که تصمیمم را خیلی جدی گرفته بودم.
اما یکی از اهالی آن روستا، حاجی مکه رفته ای بود و به نسبت دیگران بسیار پولدار، متمکن و ذی نفوذ بود و اندک سوادی هم داشت و به نشانی با سواد بودن چند عدد خودنویس و خودکار را در جیب کتش گذاشته بود.پسر کوچک حاجی شاگرد روزانه و دختر زیبا و دم بختش که خانمچه ای بود، نیز شاگرد کلاس اکابر بود حاجی به طمع این که دخترش را به ریش من، که جوانی شهری بودم، ببندد، جفت پا را در یک کفش کرده، که الاّ و للّا، باید فلان شب برای صرف شام به منزل ما بیایی هرچه بهانه آوردم، افاقه نکرد و چنان درآمپاس و تنگنای اخلاقی و رودربایستی قرارم داد که ناچار به تمکین و قبول دعوت شدم (نا گفته نماند که برای تامین مالی ساخت توالت و دستشویی مدرسه، گوشه چشمی به پول و نفوذ کلام حاجی در بین مردم دِه داشتم و نمیخواستم خیلی آزرده خاطر شود)در شب موعود کلاس اکابر را نیم ساعتی زودتر تعطیل کردم و بمنزل حاجی، که چسپیده به مسجد بود، رفتم. پس از نشستن و احوالپرسی های متعارف، دختر حاجی، بسیار آراسته، با لباس تر و تازه و با ادا و اطوار ویژه روستایی، سینی چای به دست وارد شد. من هم با او صمیمانه خوش و بش کردم و استکان چای را برداشتم. هرچه بود شاگرد کلاس اکابرمن بود. بمحض اینکه میخواستم جرعەای از چای را بنوشم، صدای خادم مسجد را شنیدم که جار میزد: «ره حمەت خوا له باوک ئەو کەسه مودوێری بردگه سه ماڵه و بیکاته دەره و ره شاده ت هاتگه، ره شاااا داااات – رحمت خدا بر پدر کسی که مدیر را به خانه اش برده است، بیرونش بفرستد، رشادت آمده است، رشاااا دااات»
چای را نخورده برخاستم، کفشهایم را پوشیدم و بمدرسه رفتم که محل زندگیم هم بود. دیدم رشادت به همراه جناب نصرالله دباغی که راهنمای تعلیماتی بود و سابقه دوستی نیز با هم داشتیم، با یک ماشین جیپ آمده و جلو مدرسه ایستاده اند. ادای احترام کردم. دیدن نگاه ملامت آمیز رشادت و لبخنده معنادار دباغی بر وجودم سنگینی می کرد. باری بعد از توضیح ماجرا و شنیدن تذکرهای لازم، خداحافظی کردند و رفتند. البته از آنجا که آقای رشادت نسبت به من محبت داشتند، موضوع تعطیل زود هنگام کلاس اکابر، به توبیخ کتبی با درج در پرونده منجر نشد. به اتاق خودم در مدرسه رفتم و مشغول نان و ماست خوردن شدم و از خیر شام و پذیرایی حاجی گذشتم آش ناخورده همان و در زمره آن زبان بسته ها قرار گرفتن همان باور کنید پس از گذشت50سال از آن ماجرا هنوز صدای خادم مسجد در گوشم طنین انداز است که میگفت:رەحمەت خوا له باوک ئەو کەسه مودوێری بردگه سه ماڵه و بیکاته دەره و رەشادەت هاتگه رەشادت
✍سعیدشیخ الاسلامی


هفته ی بزرگداشت مقام معلم ،بر همه ی معلمان عزیز پاپیونی مبارک باشه..
از عزیزانی هم که برام پیام تبریک فرستادن ومیفرستن بینهایت تشکر میکنم..♥️
...